فروشنده ای میگفت: دو نفر جوان که نمیدانم زن و شوهر بودند یا نه و ظاهرشان هم به نوع مشتریان فروشگاه ما نمی خورد وارد فروشگاه شدند.
هر دو با یک بررسی جزئی لباسی را بر می داشتند و بدون اینکه منتظر توضیح همکاران ما در خصوص لباس و مهمتر از آن قیمت لباس بمانند آن را در گوشه ای می گذاشتند.
بعد از اینکه کارشان تمام شد و تعداد زیادی لباس انتخاب کردند، خواستند حساب کنم. اجناس انتخابیشان را فاکتور کردم بالای 15 میلیون تومان شد. با شک و تردید فاکتور را به دست جوان دادم. در دلم می گفتم قطعا ما را سر کار گذاشته اند و الان من و من می کنند و می روند.
جوان با لاقیدی کارتی از جیبش در آورد و به من داد تا تسویه کنم. رمز را خواستم و کارت را کشیدم. تسویه شد.
جوانک که حیرت و شک مرا می دید گفت: لطفا یک موجودی بگیرید. موجودی گرفتم. نتوانستم تعداد صفرها را بشمارم و گفتم دستگاه ایراد دارد. جوان فاتحانه و با تفاخر رسید موجودی را از دستم گرفت و با خنده ای گفت: نه درسته 12 میلیاردو خورده ای باید باشد. میخواستم ببینم تا امروز چقدر خرید داشته ام.
همچنان که آنها از مغازه بیرون میرفتند به این فکر میکردم که یک جوان 20 - 25 ساله چطور می تواند فقط در یکی از حسابهایش 12 میلیارد تومان پول داشته باشد.